همیشه فکرم مشغول اینکه ادم نه میتونه سردی و نمیتونه گرمی رو تحمل کنه.
یک روز در فصل زمستان زیبا و برفی سفید بود
وقتی به قالب یخ که قایمکی از یخچالش بر میداشتم یخ بشدت سرد بو که احساس کردم دستم به شدت میسوزه
دور از چشم مادرم یخ را که خوردم ناگهان احساس کردم سرما تمام وجودم را فرا گرفته
قالب یخ برای انکه سوز دستانم کمتر شود به این دست و ان دست میکردم تا کمی سردیش را کمتر حس کنم
ما ادم گاهی دچار انجام کار های در زندگی میشویم که برایمان سخت است و شاید هم تحمل ان برای ما خیلی سخت باشد مثل حمل قالب یخ بدون دستکش
شایذ به نظر خیلی ها چیز جالبی نباشد اما برای من
یک تجربه شیرین بود